حسین جونحسین جون، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
حسن جونحسن جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

شامرزایی کته shamerzaei kote

مامانی ببین بزرگ شدم

1392/7/4 1:19
نویسنده : مامانی
200 بازدید
اشتراک گذاری

هر بار که کار تازه ای را تجربه می کنی در دلم غوغایی بر پا میشه ،هم من هم بابایی سعی می کنیم کمکت کنیم از الان مستقل بودن را تجربه کنی و بتونی روی پاهات بیایستی وکارهات را خودت انجام بدی ، علاقه وافری به انجام کارهای خانه داری دلت می خواد هر کاری مامان می کنه توهم تجربه کنی البته یه طور دیگه مثلا یواشکی می ری پای ظرف شویی وحسابی به بهانه شستن لیوانت آب بازی می کنی می شه گفت آشپزخانه را به کلی زیر آب می بری این آب بازی و عشق به آب جنابعالی به همین جا ختم نمی شه امان از روزی که بزنه به سرت وبخوای داخل توالت آب بازی کنی هر وقت می خواهی خراب کاری کنی حسابی مراقبی کسی نبینه در ومی بندی ومی افتی به جان مایع دست شویی حالا مایع را خالی نکن کی بکن ته این شاه کار آقا یه جا مایعه ای که حضرت آقا با زیرکی تمام با آب پرش می کنی وبه روی مبارک هم نمی آری وخدا نکنه بخوای توی آب کشیدنت وسواس کار بزنی نتیجه اش می شه این که یه بار خودتو با شیر آب کنار سرویس ایرانی آب می کشی و یه بار هم باشیر آب توالت فرنگی،البته یه جا این آب بازی شما به درد من خورده اونم اینه که به هر بهانه ای می ری حمام .واگر مامان بخواهد گرد وغبار خانه را بگیره حسین مامان جلوی صف ایستاده واونم حکمش تمام شدن رایت که مامانی هم بیکار ننشسته ویه جا رایتی را پر آب کرده مخصوص حسین جون ،جارو شارژی هم که پشت قباله حسین آقا نوشته شده خوبی این پرکاری شما به اینه که ظرف های شسته مامان را تو کابینت می چینی ولباس شسته داخل لباسشویی را در میاری وتوی پهن وجمع کردن سفره به مامان کمک می کنی .از این ها بگذریم حسین مامان یه پارچه آقا شده تا جایی که بتونه لباسش را خودش می پوشه وکمربندش را می بنده وکفش هاش را پاش می کنه واین روزها که به لطف شهرداری سطل زباله از جلوی کوچمون برداشته شده وگه گاه خودم می برم سر خیابان کمکم می کنی (فدات بشم که آنقدر مهربونی)ولی...همه این ها خوبه تا زمانی که حسین کیفش کوک باشه وگرنه ...چند وقت پیش از بازیگوشی دیر رفتی دستشویی ونرسیده به سرویس خرابکاری کردی ومامانی مجبور شد همه جا را آب بکشه بابایی که آمد خانه وقتی رفته بودی قاشق بیاری به بابایی داشتم ماجرا را تعریف می کردم آمدی وبا طلبکاری فراوان گفتی:مگه نگفتم به بابا نگو فکر کردی نفهمیدم به بابایی گفتی .بابایی رو کرد بهت وگفت حسین بزرگ شدی چرا مامانی را اذیت می کنی تو که دیگه خوب حالیت می شه...هنوز حرف بابایی تمام نشده بود که پریدی وسط حرفشو گفتی من کوچولوام اگه حالیم می شد که نمی رفتم جلو در جیش کنم .من وبابایی نمی تونستیم خودمون را نگه داریم خوب این شیوه دفاعی جنابعالی که هر وقت به میلت بود بزرگ می شی وهر وقت هم که به صرفه نبود نی نی میشی .مامانی ،هم من هم بابایی می خواهیم که تویه بچه توانا ومودب بار بیایی سعی خودمان را می کنیم البته اگه حریف منطق شما بشیم .هر وقت می خوای بزرگ شدنت را به ما ثابت کنی دستت را بلند می کنی واز ما می خوای دستمون را ببریم بالا ومی گی مامان ببین بزرگ شدم.                                   

(هر صبح پلکهایت فصل جدیدی از زندگی را ورق می زند!سطر اولش همیشه این است:خدا همیشه با ماست...پس بخوانش با لبخند...)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)