حسین جونحسین جون، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
حسن جونحسن جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

شامرزایی کته shamerzaei kote

آشپزی سالم برای کوچولو ها (کیک تولد)

چند سالی میشه که کیک های تولد خانواده رو خودم میزنم اما تولد حسین بهونه شد تا واسه اولین بار ترس رو بگذارم کنار و کیکمو با خامه تزیین کنم  البته خداوند مهربون کمکم کرد و همه خوششون اومد بعضی هام فکر کردن من از بیرون کیک تهیه کردم  حسین مامان تولدت مبارک من دستورشو که تو دفترم دارم میزارم از تمام مراحل عکس گرفتم امیدوارم بدرد مامانیهای گل بخوره                       اینم دسر زعفرونی و ژله انار و پف فیل مامان واسه گل پسر       &nbs...
17 بهمن 1393

تووووولدت مبااااااارک (حسینم)

شیش سال از بهاری که در دل زمستان مهمان باغ زندگیمان شد گذشت ، امروز حسین کوچولو مامان قدی کشیده و هیبت مردانه به خود گرفته وبزرگترین هدیه زندگیش داداشی حسن که امسال مهمان  ویژه تولدش بود  . . . در طول روز که تدارک جشن شب را میدیدم دائم میومدی زیر دست و پاهام و سوال می کردی مامانی من امسال میتونم برم مدرسه ؟ و برق شادمانی را در اعماق چشمانت می توانسم ببینم خوشحالی وصف ناشدنی که شاید کوچک بنظر آید ولی برای تو رفتن به مدرسه یه رویای شیرینه و امیدوارم این رویای شیرین همواره برایت شیرین بماند  . تولدت سپری شد پسرک کوچک مامان یک سال به مرد شدنش نزدیک شده وحالا بیش از هر روزی آرزو دارم تو را د...
17 بهمن 1393

آشپزی سالم برای کوچولوها(دسر)

وقتی هر روز یه خبر تازه از تقلب در تهیه مواد غذایی به گوش میرسه ناخوداگاه دل به تپش در میاد و زنگ خطر در ذهن به گوش می رسد حالاکههمه دست به دست هم داده اندتا سلامتی کودکانمان را به قیمت سود خود به تاراج ببرند بهتر است خودمان دست بکار شویم وروی فست فودهاو مواد غذایی به ظاهر سالم را تحریم کنیم و انواع خوردنی ها را در آشپزخانه کوچکمان تهیه کنیم واز خوردن آن واهمه نداشته ولذت ببریم   تقریبا پنج ماهه که با آگاه کردن پسرم به تهیه نادرست فست فود ها آن ها رو از لیست غذایی حذف کردیم    از این به بعد گهگاه در پست هام طرز تهیه غذا ها رو می گذارم تا شاید مورد استفاده مامانیهای مهربون قرار بگیره   برای به اشته...
15 دی 1393

عید سعید قربان مبارک

دل سفر کن در منا و عید قربان را ببین چشمه‌های نور و شور آن بیابان را ببین گوسفند نفس را با تیغ تقوی سر ببر پای تا سر جان شو و رخسار جانان را ببین ...
12 مهر 1393

اولین گردش داداشی ها در طبیعت پاییزی شهمیرزاد

اولین گردش داداشی ها توی باغ بابابزرگ.حسن مامان و حسین طلا هر دوتا سر ما خوردن به خاطر همین مامانی توی چادری که بابابزرگ براشون زده نشسته تا حسن حالش بد نشه . حسین مامان از شب قبل حسابی لحظه شماری می کرد تا بره برای بازی ولی هوا یک دفعه حسابی سرد کرد ولی خدا را شکر قسمت شد تا همه بریم البته من وحسن نرفتیم بابایی که دید بابابزرگ چادر زد آمددنبال ما،خوشحال شدم که حسین به خواسته اش رسید و با محمد سها ساقی ساقر همبازی شد . ...
12 مهر 1393

باز پاییز: فصل رویش عشقی تازه یا خزان جانم؟

زندگی هر کسی با تمام شادی هایش جایی هم برای کلاغ شوم غم دارد وهر کسی به طریقی ،من هم گه گداری به رسم مادری، یادم به غنچه ای می افتد که نشکفته پر پر شد اندوه تمام جانم را فرا می گیرد وتنها در سکوتی مبهم اشک است که راز دلم را هویدا می کند ودست دل را رو ،این می شود که حسین کوچولو متوجه غم نگاه مامانی میشه ودر ماتمی کودکانه فرو می رود واز مامانی می پرسد که چرا داری گریه می کنی ،کودکم از غم مادرانه آگاهی ندارد اما با تمام کودکی اش دلنگران چهره آشفته مادر است ... چه سود که زمان می گذرد اما زخم دل مادر هرگز مرحم ندارد و چون روز واقعه تازه وسوزان است ...  پاییز پاییز هزار رنگ که عشقم در این فصل چشم بر هستی گشود تا روزی فر...
12 مهر 1393

شیرین زبانی های حسین طلا

بعد از کلی بازی با آبجی و چندین ساعت ماندن خانه عمه ،صداش می کنیم بیا بالا وقت خواب ...آقا با کلی ناز و ادا تشریف میارن خانه ،مامانی و بابایی در حال صحبت که یک دفعه آقا رگ گردنش راست می شه و با عصبانیت می گه :من ببینم مشکل من را تو این خانه حل کنید (خدا اگه می شد آن ناز لباش را می خوردم) ...حالا بعد از پرسش از آقا می فهمیم مشکل این گل پسر خانه عمه می خواهد بیشتر از این پیش آبجی بمانه ،من که با هیچ زبانی نمی تونم بهش بفهمانم که آنهام باید یه نفسی بکشن...  مامانی گلم یکی از تفریحات لذت بخش شما رفتن به حمام و خالی کردن شامپو و تمام کردن صابون ،آبجی که از کیش آمد یه قالب صابون مسافرتی به شما داد ،جالب اینجاست که رو میکنی به من و با ...
11 مهر 1393

دلنوشته ای مادرانه برای حسین و حسن ،گلهای ناز مامان

لحظه لحظه گذر ثانیه ها را در این حال و هوا دوست دارم... تکرار دوباره ی حس مادر شدن را با تمام وجودم می ستایم... در تمام عمر یک مادر هیچ زمانی لذت بخش تر از به آغوش کشیدن کودکش نیست... هنگامه ای که طفلم در گهواره ی جانم آرامیده واز شیره وجودم سیر آب می شود ،آن لحظه ی نابی را که با دست کوچکش انگشتم را می فشارد و با نگاهی سر شار از وابستگی به چشمانم خیره می شود ودر انتهای این دلدادگی لبخند ملیحش را نثارم می کند ،آن دم که عطر بی مثال وجودش مشامم را می نوازد و جانم را تازه می کند دوست دارم... محو شدن به معجزه خلقت موجودی که در مقابلم با تمام بی زبانیش قدرتی بی پایان را فریاد می کند ،دوست دارم... این روز ها که خداوند فرصت...
3 مهر 1393