حسین جونحسین جون، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
حسن جونحسن جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

شامرزایی کته shamerzaei kote

پسر شجاع مامان

این روزها آنقدر برای مامان زبون می ریزی که تمومی نداره برای هر کاری که انجام می دی یه دلیل قانع کننده میاری وقبل از اینکه بخواهم بهت تذکر بدم بابت خرابکاریهات بلافاصله پیش قدم می شی ومی گی مامان شیطون گولم زد ببخشید اینجاست که مامان می مونه بهت بابت اشتباهت چی بگه دعوات کنه یا توی بغل بگیردت .حسین مامانی دیگه! شیطون وبلا،...بازم پاییز آمد وطبق روال هر سال سرما خوردن جنابعالی شروع شده فقط امیدوارم زود خوب بشی واذیت نشی امروز می گفتی مامان نفسم می گیره اگه منو ببرید دکتر، دکتر سینه ام را می بره ...قدرت تخیل بالایی داری طوری که از یک سرما خوردگی ساده یه داستان بلند درست می کنی ومامان را میذاری سر کار.این مهم نیست که چقدر سر کارم مهم اینه که آن...
27 مهر 1392

عیدتون مبارک

    این روزها چه روزهای با عظمتی است؛ موسی به طور می رود و فاطمه به خانه علی، ابراهیم با اسماعیل به قربانگاه، محمد با علی به غدیر و حسین با تمام هستیش به کربلا! روز عرفه و عید قربان مبارک.       قرآن به جز از وصف علي آيه ندارد ايمان به جز از حب علي پايه ندارد گفتم بروم سايه لطفش بنشينم گفتا که علي نور بود سايه ندارد عيد غدير مبارک ...
27 مهر 1392

اینم واسه دل پسرم

دیروز که عمه خانه ما بود رفتی و عینکش را گرفتی وروی چشمات گذاشتی واز خودت عکس گرفتی و از من هم خواستی تا ازت عکس بگیرم . وبرام جالب بود که کنجکاوی می کردی که عکس هات را توی وبلاگت گذاشتم یا نه ...خوشحالم که آنقدر به وبلاگت علاقه نشان میدی...دوست دارم مامانی       خوشگله مامان ،موهای چتری جلوی سرت هم شاهکار خودت وقتی که قیچی کاردستی شد قیچی اصلاح ،شدی عمو جعفر و این شد حال و روز موهات ...
27 مهر 1392

ببین نقاشی هام چه خوشگله 2

          اینم نقاشی های خوشگل حسین جون در منزل     تمرین دایره       حسین مامان همیشه بعد از کشیدن نقاشی شروع می کنی به توضیح دادن چیزی که کشیدی یه قلب وسط دایره ها     اولین تصویر صورتی که کشیدی     داره گریه میکنه     وبرای هر نقاشی یه برچسب صدآفرین از مامان می گیری     وقتی می شینی نقاشی بکشی و آخرش می شه یه نقاشی خوشگل ،تو دلم از شوق بلوا می شه         این به گفته شما یه خرگوش که دوتا گوش روی سر...
27 مهر 1392

آشتی با طبیعت

بازم فرستی پیش آمد تا پا توی طبیعت بگذاریم و حسین مامان، رها از چهار دیواری خانه به بازی وشادی بپردازه ،این روزها سعی می کنم حسین را کمتر محدود کنم تا آنم اتفاق های شیرین کودکی را تجربه کنه هنوز بالا رفتن از درختان وتوی جوی آب قدم زدن وخیس شدن بهترین خاطرات بچگی منه پس چرا باید مانع حسینم بشم تا آن با این لذات تکرار نشدنی آشنا بشه .هر چند ممکنه در این بین لطمه ببینه وخراشی برداره ،ولی حبس کردنش ومحدود کردن به اتاق واسباب بازی های بی روح از نظر من بزرگترین ضربه به اونه ، با تمام پیشرفت تکنولوژی بنا به فطرت طبیعت جوی انسان هنوزم همچون گذشته نیاز کودکان به خاک بازی وآب بازی انکار ناشدنی. حسین هم حق داره از نعمات خداوندی لذت ببره ووجودش را ...
7 مهر 1392

مامانی ببین بزرگ شدم

هر بار که کار تازه ای را تجربه می کنی در دلم غوغایی بر پا میشه ،هم من هم بابایی سعی می کنیم کمکت کنیم از الان مستقل بودن را تجربه کنی و بتونی روی پاهات بیایستی وکارهات را خودت انجام بدی ، علاقه وافری به انجام کارهای خانه داری دلت می خواد هر کاری مامان می کنه توهم تجربه کنی البته یه طور دیگه مثلا یواشکی می ری پای ظرف شویی وحسابی به بهانه شستن لیوانت آب بازی می کنی می شه گفت آشپزخانه را به کلی زیر آب می بری این آب بازی و عشق به آب جنابعالی به همین جا ختم نمی شه امان از روزی که بزنه به سرت وبخوای داخل توالت آب بازی کنی هر وقت می خواهی خراب کاری کنی حسابی مراقبی کسی نبینه در ومی بندی ومی افتی به جان مایع دست شویی حالا مایع را خالی نکن کی ...
4 مهر 1392

ملوسک

                  خوب می دانم وقتی مامانی یا بابایی کوچولوها یه همچین عکسی میگیرندچه حسی دارند منم یکی از این عکس ها از پاهای حسین کوچولو دارم                             ...
3 مهر 1392

منم می خوام برم مدرسه

با فرا رسیدن ماه مهر وباز شدن مدارس بهانه های تو هم شروع شده. با حسرت به برنامه های ورود بچه ها به مدارس نگاه می کنی .مثل سال قبل مامانی وحسین رفتن خرید با این تفاوت که پارسال کارت سرگرم شدن با دفتر و مداد بود ولی امسال پسرم داره چیزهای تازه یاد می گیره هر چند خیلی بازیگوشی ولی کم وبیش می تونم باهات کار کنم والان مشغول تمرین حواس پنج گانه هستیم وتو با تمام شیطنت هات دوست داری با مامانی معلم بازی کنی منم حین بازی با تو سعی میکنم یه چیزی یادت بدم .خیلی دوست داشتم بفرستمت مهد بابایی هم خیلی اصرار داشت ولی هر کاری کردم دلم رضایت نداد از یک طرف فکر این که بخوام هر روز صبح زود از خواب بیدارت کنم وبفرستمت، اذیت می شدم هرچند از اول مهر خودت...
2 مهر 1392