گوچرخه
جمعه گذشته همایش پیاده روی بود،وتو با شور و شوقی خاص خودت را برای رفتن به این همایش آماده کردی واز شب قبل دائم به مامان می گفتی : مامانی دعا کن من مسابقه گوچرخه برنده بشم،و هر چی برات توضیح می دادم که اشکال نداره خودت یه دوچرخه خوشگل داری ،راضی نمی شدی که نمی شدی و صبح موقع نماز صبح بیدار شدی تا زمان حرکت و با پاهای کوچولوت همرا آجی همراه و همپا مردم با پاهای کوچولوت رفتی پیاده روی و وقتی برگشتی از در که آمدی داخل خانه با اندوه تمام گفتی مامانی برنده نشدم.خوب این یه تجربه تازه برات بود ومهم که متوجه شدی قرار نیست تو زندگی به هر چیزی که بخواهی برسی ولی باید تلاشت را بکنی هرچند بی ثمر هم نبود شب بابایی برات یه لپ لپ بزرگ جایزه گرفت وفردا چون پسرک نازم سوره توحید را با مزه تمام تلاوت می کند با هم رفتیم و بیسیم جایزه گرفتی ولی گوچرخه ات پر زد و رفت ...البته پاهای کوچولوت خیلی درد گرفت و حسابی اذیت شدی .مامان فدای پاهای کوچولوت.