حسین ومامان
برای اولین بار بدون بابا وحید رفتیم سفر یه روزه به اصرار بابایی ولی شادی تو در این سفر از دلتنگی من کم می کرد ،پسر گلی بودی کمی اذیت کردی ولی در کل خوب بودی من که روحم جان دوباره گرفته بود ،جاده ای سبز که همچون مخمل بر زمین گسترده شده بود وتو نمی توانستی خاک را از این درختان جدا ببینی برایم جالب بود که براستی زمین مادر طبیعت است یا این درختان سر به فلک کشیده ای که زمین را در آغوش کشیده اند ،عطر دلنواز شکوفه های بهاری تورا غرق آرامش می ساخت کافی بود چشم میبستی و نفسی تازه می کردی ،وقتی با ماشین از میان مه می گذشتیم برایم حکم پرواز داشت در میان ابرها ودر آن میان پرس و جوی حسین که چرا ابرها اینجا هستند و قانع کردن او... خوب بود نم باران و بوی نا و عطر بهار وخنده کودک ... دلتنگی وهوای ابری و جاده ای در انتظار ،من وتو وخواب نازت میان راه ...شادم از حضورت که گشته حضورم با تو معنا ...باشم ونباشم آرزویم ماندت در میان زیبایی هاست ...زیبا باش و زیبا ببین و زیبا زندگی کن که زندگی زیباست همچو گل رز وعمرش کوتاهست کوتاه تر از عمر گل رز پس یاد بگیر در این اندک زمان بودن آنگونه زندگی کنی که برایت زیبا باشد بودن گذرایت زیباتر از هر ماندن جاودانی ... حقیقت این است هرچند که دوستان آرزو می کنند عمرمان عمر گل نباشد ولی گذر زمان چیز دیگری می گوید مامانی من، زمان کوتاست پس دریاب این اندک زمان را ،امیدوارم که تو نیز با نیمه پر لیوان به این دنیا بنگری تا حلالی باشد بر مشکلات زندگی ات می دانم چشم بر هم می زنم و تو مردی شدی برای خودت همانطور که نتوانستم گذر این 4سال را درک کنم و حالا روی پای خودت راه میروی ودر صدد آنی که نیازهایت را برطرف کنی دوستت دارم وامیدوارم هر روز که بزرگ می شوی سیاهه ای مفید بر دفتر زندگیت حک شود وکامیاب و رستگار دو دنیا شوی .