حسین کوچولو همه هستی مادر
وقتی کودک نوپایی بودم آرزو داشتم خیلی زود پا به مدرسه بگذارم وچیز های تازه ای تجربه کنم و در هر سال تحصیلی دلم تاب تاب می کرد تا زود تر به کلاس بالا تر بروم .با ورود به هر مرحله ای از زندگی ام آرزوی رسیدن به مرحله دیگر را داشتم اما حالا حس غریبی در وجودم موج می زند ودل می خواهد این حس را برای ابد در وجودم حبس کند وآن حس فنا ناپذیر مادری است این روزها که دستان کوچک اما پرمهرت برگونه هایم کشیده می شود وشب هنگام که مرا در آغوش کوچکت می فشاری وشب بخیر می گویی دلم می خواهد چرخ زمان را به دست گیرم واهرم آن را در حالت ایستا قرار دهم تا گذر زمان این لحظات ناب را از من نرباید اما افسوس که عمر آدمی بسته به گذر زمان است واین ثانیه ها لحظه به لحظه در پس هم می گذرند وبرای مامانیت کاری نمی ماند جزء عاشقانه تر نگریستن بر غنچه همیشه بهاری زندگی اش.
وهر نگاهت روشنای شبهای تار زندگی ام است ولبخندت پنجره ای است که رو به سوی بیکرانه های هستی گشوده می شود ،نوازشهایت آرامبخش جان خسته و با بوسه هایت روح تازه ای در کالبد وجودم دمیده می شود ،این روزها نفس هایم به امید وجودت می زند بعد از همسفر شدن در زندگی ام با بابایی ات هرگز فکر نمی کردم کسی بتواند هم تراز او بخشی از قلبم را به تسخیر خود در آورد اما امروز قلبی دارم که نیمی از آن عشقم است ونیمی از آن هستی ام .تمام هستی ام دوستت دارم واین خواستن فرا تر از توصیف و بیان است در زیر سایه امن خداوند پایدار باشی عزیزم.
دوستتدارم