روزهایی پر از تنهایی
سه روز که بابایی رفته ماموریت و خانه پر شده از بهانه های ریز و درشت تو ، خوب اگه عشقت به بابایی و وابستگی شدیدت کلی مزایا داره بی عیب هم نیست ،نتیجه اش می شود کلی غم وقصه که رو بوم دل کوچولوت جا می گیره دائم بهانه بابا را می گیری شب اول که با گریه تو بغلم خواب رفتی البته این روزها دائم می پرسی مامان برا بابایی غذا کنار گذاشتی؟یا کارت شده اینکه بیایی پیشم و انگشتات را دانه دانه جمع کنی و بگی این شب بخوابم واین شب دیگه واین یکی دیگه ،این بابا میاد؟ هوا که تاریک می شه انگار دل پسر کوچولوم بیشتر می گیره و دائم می گه مامانی دلم برای بابایی تنگ شده بابا نمیاد ...خدا هیچکی را چشم انتظار نگذاره بخصوص پسرکم را که نفسش بسته به نفس بابایش...