حسین جونحسین جون، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
حسن جونحسن جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

شامرزایی کته shamerzaei kote

الحاق شهمیرزاد به سرزمین مادریش مازندران

    حسین کوچولو مامان ساکن شهری با صفاست که این روزها نا مهربانی زیادی  شامل  حالش شده شهری که شهروندان متینش به سبب فرهنگ بالا گذشت را پیشه زندگیشان قرار داده اند اما دست روزگار سیلی سختی بر گونه سرخ  شهر خونگرممان زده شهری که همواره آغوش گرمش رو به مهمانانش گشوده است  ،شهری که روزهای تعطیل  میعادگاه  دوستانیست که اکثرا هم استانی اند اما  می آیند وکمال استفاده را  می برند وچه می شود شامل حال این شهر دست ودلباز ؟ انتقال آبش به حومه شهر آبی که حکم رگ و خون این شهر است وخشک شدن قنات وچمساران این دیار سبز ،وبه تبع خشک شدن درختان کهنسال که به مثابه ریه این شهر پاک است وباغاتی که بعضی از...
19 شهريور 1392

دلنگرانی مادرانه

در این پهنای گستره ی زمان این عمرمان است که بر مرکب گذر می تازد وروز ها در پس هم سپری می شود بی آنکه به واقع دریابیم چه از کف می دهیم .کودکی ات در میان امواج پر تلاطم بازیها وروزمرگیهایت می گذرد ومن نگرانتر از گذشته در این بیم به سر می برم که مبادا کمت بگذارم وروزی فرا رسد که به زیر سایه ای بنشینم وتکیه بر درخت پیر زندگانی ام دهم وخود را سرزنش کنم حراسانم حراسان که مباد روزی کاسه چه کنم بر دست گیرم وندانم در این وادی چه کاره ام .دنیای من شیرین است شیرین همچون عسل وآموختم تا تلخی هارا در کاسه صبرم جای دهم وپیاله ای از نیک نظری به آن بیافزایم تا غالب شود شیرینی بر تلخی روزگار ولی تو چه آیا می رسد روزی را که نظاره گر آن باشم که علم صبر و گذشت ...
6 شهريور 1392

کشف تازه ها

هرروز دوست داری چیز تازه ای را تجربه کنی وترس وخط قرمز برات معنی نداره حالا از بالا رفتن نبردبان به تنهایی باشه یا سرک کسشیدن از بام خانه به پایین وبگم به اندازه ذره ای به فکر دل من هستی دروغ ،تو سعی داری هر روز چیز تازه ای را کشف کنی وهر روز به دلواپسی ها ودلنگرانی های من اضافه می شه می دانم ویقین دارم که خداوند به طور ویژه ای از شما کوچولو ها مراقبت می کنه ولی خوب منم ویه دنیا دلنگرانی برای هر روز وهر لحظه ات وتنها وتنها کاری که برام مانده توکل به خدا وسپردنت به پناه اونه.در امان باشی. ...
28 تير 1392

خوشمزه مثل عسل

گاهی وقتها که می خواهی سریع ابراز وجود کنی و بپری وسط حرف منو بابایی کلماتت را اشتباه یا به قول خودت اشتبازی تلفظ می کنی وطعمی به شیرینی عسل به حرفهایت می بخشی ... روشن...خوشن-رادیو...رایدو-مبل...ملب-جودی...جوگی-تاکسی...تاسکی-شوخی...خوشی-به خاطر...به خارط-شکست...ششست-تقصیر ...تخصیر-لطفن...لفطن-بدوز...ادوز-ساختمون...خاستمون-اشتباهی ...اشتبازی-لقمه...قلمه-زن عمو...زمنو-خشتک...شختک-نقشه...نشقه-اسب...ابس-قورباقه...قوربابه-لاک پشت ...قاب پشت-بشکن...بشکم-سفال...سخال-یادم رفت...آدم رفت وخیلی حرف های دیگه که معذورم از نوشتنشان،البته تمام این حرف ها را خیلی خوب بلدی تلفظ کنی ولی وقتی می خواهی با عجله صحبت کنی کلمه ها را اون جوری که خ...
28 تير 1392

ببین نقاشی هام چه خوشگله

یه روز که از کلاس نقاشی برگشت خونه خواستم نقاشی هاش را بهم نشون بده وقتی با ذوق تمام این کار را می کرد می تونستم ته چشماش ناراحتی کوچولوش را ببینم تا اینکه خودش با زبان کودکانه بهم فهماند که معلم سر کلاس برچسب تشویق برای بچه های دیگه زده و او ن که این تشویق شامل حالش نشده بود یه غصه کوچولو رو بوم دلش نشست ،منم سعی کردم برای جبران این دلشکستگیش در قسمت تمرین خانه کنار نقاشی های نازش یه برچسب کفش دوزک بزنم تا از دلش بیرون بره واز طرفی شاید معلمش هم متوجه موضوع بشه ... بعید می دونم چون کلاس تابستانه است نمی خوام با معلم هاش توجیهی صحبت کنم ولی خیلی می ترسم آخه حسین کوچولوم برا ی خودش دنیایی ساخته از مدرسه وکلاس ومعلم و هم کلاسی هاش نمی خوام مر...
24 خرداد 1392

کوچولوی زود رنج مامان

نمی دونم وقتی کوچیک بودم چقدر معنی بدقولی وتنهایی برام معنا داشت اما خوب می دونم که کوچکترین حرکت من در قبال حسین معنایی ژرف برای او دارد همیشه سعی می کنم وقتی خوابه به اتاق کارم بیام و به قراردادن مطلب توی وب کوچولوم بپردازم وخدا نکنه که حسین وسط کار بلند بشه خیلی زود از من می خواد برم پیشش و وقتی کمی دیرتر برم با چهره ناراحت وابروهای گره کرده وروی برگشته متوجه دسته گلی می شم که به آب دادم همه اینها بخصوص نگاه سرد وسکوتش یعنی از دستم حسابی دلگیر شده حالا بیا و براش توضیح بده اصلا توضیح من براش قانع کننده نیست وفقط گه گداری با اخم یه نیم نگاهی به مامان می ندازه مگر اینکه مامان با طرفندهایی این بدقولی را از دلش در بیاره و وقتی شاد شد دیگه یا...
24 خرداد 1392

تردید مادرانه

شاید یه حس مادرانه یا ترسی موهوم ،نمی دانم چند وقتی است که با خودم کشمکش داشتم که آیا ساخت یک وبلاگ درسته یا نه آن هم در زمانه ما ...در محیط سایبری بی شک کاراکتر به کاراکتر نوشته هایمان وعقاید نهفته در آن مورد بررسی از ما بهتران قرار می گیرد .برایم این سوال پیش آمده که آیا کودکم دوست دارد تا کودکی هایش را در پهنای این دنیای بی کران مجازی به تجسم بکشانم ؟نمی دانم؟اما اینرا خوب می دانم که نمی توان از حقیقت این دنیای محصور کننده گذشت واین گستره بی جا ومکان امروز بخش وسیعی از زندگی ما را به خود اختصاص داده واز قدیم گفته اند طلا که پاک است چه حاجت به خاک است زندگی مثل کف دست است صاف وهویدا پس چیزی برای پنهان کردن نیست که بخواهم از آن بهراسم صاحب...
23 خرداد 1392

بلاخره منم رفتم مدرسه

بلاخره مامانی منم به آرزوش رسید ، بعد از یک سال تحصیلی که چشمت به بچه ها بود وتمام وقت کیف به دوش حسرت می خوردی حالا به آرزوت رسیدی ،کلاس نقاشی وژیمناستیک انرژی تازه ای به تو داده لحظه شماری کردنت واسه رفتن به کلاس دیدنی واز همه شیرین تر خداحافظی تو با معلمت دست کوچولوت را به سمت مربی دراز می کنی وبعد از تشکر با جدیت تمام به مربیت میگی فردا می بینمت .خیلی خوشحالم که به خواسته ات رسیدی خیلی آرامتر شدی و روزها برات معنی تازه ای به خودش گرفته انشاالله روی کرسی دکترا ببینمت مامانی گلم .هنوز بلد نیستی نقاشی با موضوع بکشی ومن باید راهنماییت کنم وگرنه یه خط می کشی و انتهای آن را به هم می رسونی برای من این کار تو یه قدم بزرگ ولی برای مربی که شا...
23 خرداد 1392