حسین جونحسین جون، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
حسن جونحسن جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

شامرزایی کته shamerzaei kote

دلنوشته ای مادرانه برای حسین و حسن ،گلهای ناز مامان

لحظه لحظه گذر ثانیه ها را در این حال و هوا دوست دارم... تکرار دوباره ی حس مادر شدن را با تمام وجودم می ستایم... در تمام عمر یک مادر هیچ زمانی لذت بخش تر از به آغوش کشیدن کودکش نیست... هنگامه ای که طفلم در گهواره ی جانم آرامیده واز شیره وجودم سیر آب می شود ،آن لحظه ی نابی را که با دست کوچکش انگشتم را می فشارد و با نگاهی سر شار از وابستگی به چشمانم خیره می شود ودر انتهای این دلدادگی لبخند ملیحش را نثارم می کند ،آن دم که عطر بی مثال وجودش مشامم را می نوازد و جانم را تازه می کند دوست دارم... محو شدن به معجزه خلقت موجودی که در مقابلم با تمام بی زبانیش قدرتی بی پایان را فریاد می کند ،دوست دارم... این روز ها که خداوند فرصت...
3 مهر 1393

دلنوشته ای برای قند وعسل هام

در آغوش کشیدن طفلی نوپا که عطر وجودش مشام را می نوازد ونرمی وجودش آرامبخش جان است ، لذت بخش و شیرین است و شیرین تر از آن شادمانی است که در وجود حسینم می بینم ،هیجانی بکر و سر شار از بارشی پاک و کودکانه ،برق نگاهش حاکی از محبتی است که نسبت به حسن دارد هر چند در پس این نگاه های کودکانه می توان سایه ای از حسادت  را دید ، به خصوص وقتی که بابایی بخواهد پسرک کوچکش را به آغوش بکشد ...  هر صبحگاه هنوز چشمانش رانگشوده به دنبال داداشی می گردد وهر گاه او را به اتاقش می برم با زبانی ساده برایم از سروری که در اعماق وجودش نهفته است سخن می گوید وکودکانه برایم می گوید: مامانی داداشی رفیقم شده دیگه تنها نیستم داداشی نبود من رفیق نداشتم ....
29 شهريور 1393

کنجکاوی های کودکانه

 وقتی حسین برای ملاقات داداشی به بیمارستان آمد،بعد از دیدن حسن آرام آمد پیش من و پرسید که مامانی داداشی چطوری به دنیا آمدومن در پاسخ به او جواب دادم که توی اتاق عمل خانم دکتر کمک کرد تا داداشی به دنیا بیاد .ذهن کنجکاوش آنقدر درگیر شده بود که وقتی شب باز با باباییش آمد بیمارستان از من سوال کرد مامانی درد داشت ؟نمردی از درد؟ وقتی باردار بودم او به این درک رسیده بود که برادرش در شکم من در حال رشد است وخداوند خالق اوست وتمام اعضای بدن او در شکم مادر به اراده خداوند شکل می گیرد ... این روزها مشغله فکریش این بوده که چرا او مادر نمی شود وکاش می توانست مادر می شد ؟ البته من در پاسخ به او  گفتم که اوهرگز نمی تواند مادر شود چرا که...
24 شهريور 1393

داداشی جونم خوش آمدی

  داداشی جونم تولدت مبارک                   بلاخره طلسم نیامدن من به وبلاگ پسرم شکست و من آمدم تا دوباره شیرین ترین لحظات را در چار چوب این وبلاگ حک کنم تا که بماند یادگار ... اما...امروز که در مقابل مانیتور نشسته ام و می نگارم از  حالم، تغییر بزرگی در زندگی ام رخ داده ،تغییری به لطافت شبنم بهاری وبه عظمت تمام آیات الهی،بله در آغوشم کوچولویی جای گرفته و ضربان قلبم را دوبرابر کرده اگر تا به امروز نفسم بسته به نفس های حسین بود ،چند صباحی است که نفس به نفس طفلی نو پا دوخته ام و جانم گره خورده بر جان کودکانم . هجده روز است که خانواده سه نفره ما مبدل شده به یک خانواده...
23 شهريور 1393

تمام هستی ام

روزها در پس هم می گذرند و در این لحظات محصور در تنهایی لذت بخش ترین ثانیه های عمرم نگاه به قامت رعنا وچهره پر مهرت است ،هر گاه که بی اراده چشمانم در سیمای نازت خیره می شود ،مانند آن است که آینه ای از گذر زمان در مقابل رویم نهاده اند .از سویی به خاطر وجودت در کنارم سنا گوی پروردگار می شوم واز سوی دیگر در می مانم از عمری که بی پروا از کفم می رود ...هر چند این روزها بیش از پیش تنهایی مهمان خانه کوچکمان است ولی بودنت در کنارم امیدی است برای گذران زمان کاش ... حروف نیز هویدا کننده نهفته های دل است ودل تنگ من ترجیح می دهد سکوت پیشه کند تا مبادا نگاره اش به شکواییه تبدیل شود ،بهتر است در صندوقچه دل سر به مهر بماند وغم واندوه در پی آن مدفون ......
24 فروردين 1393

سال نو مبارک پسر گلم

  انگار همین دیروز بود که تازه به خانه جدیدمان آمدیم وسال نو را با تشریفات و شادی فراوان جشن گرفتیم باورش حیرت بر انگیز است که اینگونه بی وقفه زمان می گذرد و سالی نو در پس سالی می آید و عمر از کفمان می رود وتنها مزیت آن ،این است که از بودن در کنار هم شادمانیم وگذر زمان هم نمی تواند وقفه ای در با هم بودنمان بیاندازد ...امسال نیز با بهانه ای نو پای سفره هفت سین نشستیم بی شک بعد از دعا برای سلامتی آقا امام زمان (عج) و دعا برای عاقبت بخیری همه به خصوص حسین  کوچولومون ،توی قلب مامان وبابا وحتی حسین این دعا به گوش می رسید که خدایا مهمان کوچولو  ما را هم امسال صحیح وسالم به آغوش گرم خانواده برسان!بله همه ما در این سال جدید چشم...
19 فروردين 1393

پسرک بازیگوش ما

  دیشب بابایی دنبال ماشین حسابش می گشت ...که ناگهان یادم آمد و به بابایی گفتم :وحید این ماشین حسابی که به حسین دادی خراب نیست کار می کنه، بابایی با تعجب گفت: من ،گفتم :آره چند هفته پیش که روز جمعه حسین را بردی ادراه، یه روز که داشتم وسایلش را جابجا می کردم توی کیفش ماشین حساب را دیدم گفت: بابایی داده ... بابایی گفت :که دو هفته است که تمام اداره را زیر و رو کرده  حالا پسر بازیگوش بابا که از بابایی اجازه گرفته بود با ماشین حساب بازی کنه پیش خودش فکر می کنه که بابایی آن را داده برای خودش و خیلی ریلکس آن را میگذاره تو کیف و میاره خانه.اینم یه دسته گل جدید از پسرک ما ...  ...
18 اسفند 1392

گوچرخه

            جمعه گذشته همایش پیاده روی بود،وتو با شور و شوقی خاص خودت را برای رفتن به این همایش آماده کردی واز شب قبل دائم به مامان می گفتی : مامانی دعا کن من مسابقه گوچرخه برنده بشم،و هر چی برات توضیح می دادم که اشکال نداره خودت یه دوچرخه خوشگل داری ،راضی نمی شدی که نمی شدی و صبح موقع نماز صبح بیدار شدی تا زمان حرکت و با پاهای کوچولوت همرا آجی همراه و همپا مردم با پاهای کوچولوت رفتی پیاده روی و وقتی برگشتی از در که آمدی داخل خانه با اندوه تمام گفتی مامانی برنده نشدم.خوب این یه تجربه تازه برات بود ومهم که متوجه شدی قرار نیست تو زندگی به هر چیزی که بخواهی برسی ولی باید تلاشت ر...
18 اسفند 1392

حسین مامان وعشق کار خانه

    کافی من خواب برم یا سرم گرم کاری باشه تا شما بری سراغ آشپزخانه و حالا بازی نکن کی بکن آخرین باری که رفتی پای ظرفشویی من خواب بودم وشما به بابایی گفتی که مامانی خسته می شه هی ظرف بشوره ظرف بشوره و بابایی هم به من گفت کاری باهات نداشته باشم این شد که فردا صبح تا ظهر کارم بود تمیز کردن آشپزخانه ...فدات بشم من هر چی بگم کمکت جزء کار زیاد کردن من نیست که به گوشت نمی ره بهت بر می خوره که چرا نمی گذارم کار برسی می گی که بزرگ شدی و این کارا دیگه کار شماست ...مامان فدای دل رئوفت بشه . ...
28 بهمن 1392